چند شب پیش برای انجام کاری مجبور شدم که عازم سفر شوم. لحظه عجیبی بود، لحظه جدایی و خداحافظی! چرا که زینب - دخترم - ناگهان شروع کرد به بهانه گرفتن و بغض کردن و گریه... مانده بودم که چکار کنم، نه می توانستم او را با خودم ببرم و نه اینکه گریه و بیتابی اش را ببینم و تحمل کنم... خلاصه به هر ترفندی که بود، ساکتش کردم و از او جدا شدم و به ایستگاه راه آهن رفتم...
بر روی تخت قطار دراز کشیدم... تکانهای قطار، درست مثل یک گهواره سعی میکرد که خواب را مهمان چشمانم کند اما یاد زینب و اشکهایش... چشمانم را بستم و در ذهنم تصویر آدمهایی را دیدم که گویا روزگاری بر روی همین تختها، آرام دراز می کشیدند و به زینبهایشان فکر میکردند... آنهایی که بغض و اشک و گریه زینبها را دیدند اما خم به ابرو نیاوردند!... و به یاد زینبهایی که طعم تلخ جدایی از آغوش پدر را تجربه کردند... آنهایی که عادت داشتند روز را در انتظار دیدن دوباره بابا، چشم به راه بمانند و شب را با دیده اشک آلود، سر بر بالین بگذارند، شاید که یک بار دیگر چهره بابایشان را در رویاها ببینند...